غلام لحظهای بر خود لرزید. این دفعه یك مرد مسلح آمده بود... اما كمی بعد، دیگر چیزی از خشم او باقی نماند. آن گاه مرد با حالتی آمیخته با خشم و درماندگی پرسید. آخر چرا ولایت عهدی این ستمگر را پذیرفتید؟ من نمیفهمم مگر آنها را كافر نمیدانید؟ مگر تو پسر پیامبر(ص) نیستی؟ پس چه چیزی باعث شد این كار را بكنی؟
این بار چه كسی با همان سؤال تكراری، میآمد؟ پیشوای هشتم به تازگی ولایت عهدی مأمون را پذیرفته بود. تمام موضوع همین بود و سؤالی كه این روزها پیشوا با صبر و حوصله به آن پاسخ میداد این بود: چرا ولایت عهدی مأمون را پذیرفتید؟ حالا باز چه كسی میآمد؟ چه كسی در را باز میكرد؟ این را غلام از خود پرسید. بعد مردی را دید كه با گامهای پر صدا نزدیك شد، با حالتی مرتب در حضور پیشوا ایستاد. چهرهاش كاملاً برافروخته بود. غلام در سمت چپ مرد به دیوار تكیه داد. پیشوا داشت میگفت: به یك شرط جواب سؤالت را میدهیم. ـ چه شرطی؟ ـ به شرط اینكه اگر جواب سؤالت را دادم و قانع شدی، كاردی را كه در آستینت پنهان كردهای بشكنی و دور بیندازی. مرد در حالی كه بهت زده شده بود و بیش از این نمیتوانست تظاهر به پنهان كردن كند، كارد را از آستینش بیرون كشید و همان موقع دستهاش را شكست. غلام لحظهای بر خود لرزید. این دفعه یك مرد مسلح آمده بود... اما كمی بعد، دیگر چیزی از خشم او باقی نماند. آن گاه مرد با حالتی آمیخته با خشم و درماندگی پرسید. آخر چرا ولایت عهدی این ستمگر را پذیرفتید؟ من نمیفهمم مگر آنها را كافر نمیدانید؟ مگر تو پسر پیامبر(ص) نیستی؟ پس چه چیزی باعث شد این كار را بكنی؟ پیشوا كه در آرامش به حرفهای او گوش داده بود سری به علامت تأیید تكان داد، سپس گفت: اینها در نظر تو كافرند یا عزیز مصر و اطرافیانش؟ مگر اینها نمیگویند كه به وحدانیت خدا معتقدند در حالیكه عزیز مصر خدا را هم نمیشناخت و موحد نبود. مگر یوسف پسر یعقوب نبود. مگر یعقوب پیغمبر نبود و پدر او هم پیامبر؟ پیشوا مكث كرد و غلام در چهره مرد نگریست. آن لحظه داشت نزدیك میشد. پیشوا ادامه داد: ولی یوسف به عزیز مصر كه كافر بود گفت برای داراییهایت مرا وزیر خود قرار بده كه من مردی امین و وارد هستم. بعد یوسف با فرعونها نشست و برخاست میكرد. اینها را كه میدانی، نمیدانی؟ من هم از اولاد پیامبرم. این را هم بدان كه مأمون مرا به این كار مجبور كرد و به زور مرا وادار كرد. پس چرا اینقدر خشمگینی و كار من را نمیپسندی؟ و غلام دانست كه دیگر همه چیز تمام شده است، مرد حالا داشت میگفت: ایرادی بر شما نیست. من گواهی میدهم كه تو پسر پیامبری و راست میگویی. بنابراین خشم او هم به سر آمد و برای همیشه ناپدید شد. مرد عقب عقب رفت و بیصدا از در خارج شد. حالا چه كسی میرفت؟ او همان مردی بود كه دقایقی پیش با گامهایی پر صدا آمده بود؟ منبع: بحارالانوار ـ تألیف مرحوم ملامحمد باقر مجلسی
نظرات شما عزیزان:
